تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 480
بازدید دیروز : 97
بازدید هفته : 687
بازدید ماه : 3017
بازدید کل : 73031
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 480
:: باردید دیروز : 97
:: بازدید هفته : 687
:: بازدید ماه : 3017
:: بازدید سال : 23215
:: بازدید کلی : 73031
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

یكى از سربازهایى كه در تفحص كار مى كرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است...» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله كه زودتر خوب مى شود. برو كه ببریش دكتر و درمان...». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش كنم و چه دوایى دارد!»

 

آن روز شهدایى پیدا كردیم كه قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینكه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فكه، زیر خروارها خاك، و حالا كجا. بچه ها هر كدام جرعه اى از آب به نیت تبرّك و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.

 

آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان بگرشت. از چهره اش فهمیدم كه باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینكه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا كردم.» تعجب كردم. نكند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:

 

- چند جرعه از آب قمقمه آن شهید كه چند روز پیش پیدا كردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود كه براى شفاى او جرعه اى از آب فكه ببرم...


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 981
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

حاج آقا كربلایى، مسئول عقیدتى سیاسى یگان ژاندارمرى مستقر در فكه بود. تعریف مى كرد:

 

- در یگان ما عده اى هستند كه كارشناس آب و مسائل كشاورزى اند. یك روز رفتم پهلویشان و

گفتم: «اگر آبى داخل قمقمه دوازده سال زیر خال بماند چه مى شود؟» خیلى عادى گفتند:

«خب معلومه، خواه ناخواه تبدیل به لجن مى شود كه آن هم به دلیل شرایط زیر خاك و زمان زیاد است...»

بعد به هر كدام جرعه اى از آبى كه داخل لیوان ریختم دادم و گفتم بخورید. آب را سركشیدند و پرسیدم:

«حالا به نظر شما این آبى كه خوردید چه جورى بود؟» همه متفق القول گفتند:

«هیچى. آبى تازه و زلال، بدونه هرگونه ماندگى...» خنده مرا كه دیدند. جا خوردند.

پرسیدند: «علیت چیه؟» قمقمه را نشانشان دادم و گفتم:

«این آبى كه شما خوردید متعلق به این قمقمه بود كه دوازده سال تمام زیر خاك كنار یك شهید بوده...»

مات و مبهوت به یكیدگر نگاه مى كردند. اول فكر كردند شوخى مى كنم. باورشان نمى شد آب، آنقدر زلال و خوش طعم باشد. صلواتى كه فرستادند، همه تعجب و بهتشان را مى رساند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 952
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سال 72 بود و شب میلاد امام هادى(علیه السلام). چند وقتى مى شد كه هیچ شهیدى پیدا نكرده بودیم. خود من دیگر بریده بودم. خسته شده بودم. روزهاى آخر كار بود. گرما كه شدیدى مى شد باید كار را تعطیل مى كردیم. بین پاسگاه 29 و 30 كار مى كردیم. مى خواستم یك جورى دیگر كار را تمام كنم و بچه ها را جمع كنم كه برویم. چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود. گرما بیشتر مى شد و امكانات كم - یعنى هیچ بیشتر اذیت مى كرد و توان ادامه كار را مى گرفت.

 

آن روز به نیت آخرین رو رفتیم. توكل به خدا كرده و راه افتادیم. مرتضى شادكام به یكى از سربازها گفت كه دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع 143 فكه. گفت: «امروز دیگه هركسى خودش را نشون داد، وگرنه كار رو تعطیل مى كنیم...» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد.

 

 

در كنار جاده نزدیك 143، جایى بود كه مقدار زیادى آشغال، قوطى كنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را كنید. یك كلاهخود جلب نظر كرد. فكر نمى كردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند كه اینجا را خوب زیرورو كنیم. زمین را كه كندیم، یكى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا كردیم و همه اینها نشانه بغض و كینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 983
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

اوایل سال 72 بود و گرماى فكه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم. چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خو مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد.

 

آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(علیه السلام). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

 

هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریع مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.

 

شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...».


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 975
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سال 74 بود و فصل پاییز، كه در منطقه عملیات والفجر یك در فكه، میدان مین ها را مى گشتیم

تا جاهاى مشكوك را پیدا كنیم. بعد از كانالى كه براى مقابله با حمله بچه ها زده بودند. میدان

مین وسیعى قرار داشت. نزدیك كه شدیم، با صحنه اى عجیب روبه رو شدیم. اول فكر كردیم

لباس یا پارچه اى است كه باد آورده، ولى جلوتر كه رفتیم متوجه شدیم شهیدى است كه

ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به

سلامت بگذارند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و

در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز كشیده بود. دوازده سال انتظارى كه معبر میدان مین

را هم به ما نشان مى داد. فهمیدیم كه لشكر عاشورا در این محدوده عملایت كرده است.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1080
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

«سید على موسوى» از آن بچه هایى بود كه پس از مدتى حضور در جبهه با عنوان بسیجى به یكى از آرزوهاى خودش كه پوشیدن لباس سبز سپاه بود رسید. حدود سال 64 - 63 بود كه سپاهى شد و رفت بود به گردان تخریب لشكر 27 محمد رسول الله(صلى الله علیه وآله وسلم). از آن بچه هاى اهل دل و هیئتى بود. از آنهایى بود كه هر وقت توى تهران بود، از امر به معروف و نهى از منكر باز نمى ماند.

 

جنگ كه تمام شد، سید همكه خود را جا مانده از قافله مى دید، بد جورى دلش گرفته بود. هرچى توى هیئت ها و مراسم سوگوارى ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) مى رفت، گمشده خودش را پیدا نمى كرد، دلش جایى دیگر بود.

 

اواخر بهمن ماه سال 70 بود كه به قول بچه ها رفت «قاطى مرغ ها» و آن طور كه همه مى گویند، مثلا دست و پایش رفت توى پوست گردو. ولى سید كه هوش و حواسش جاى دیگر بود، بند این چیزها نمى شد. سرانجام سید، آنچه را كه مى خواست، یافت.

 

هفدهمین روز اسفند ماه سال 70 بود. نسیم تقریباً سردى در بیابان برهوت فكه چهره را نوازش مى داد. سید على، به همراه چند نفر دیگر از نیروهاى قدیمى تخریب كه در تفحص فعالیت داشتند، به فكه آمد تا پس از پایان جنگ، و سرماى بعد از قطعنامه، دلى صفا دهد و وجود خویش را با حرارت عرفانى شهدا گرم سازد.

 

شیارى در اطراف ارتفاع 146 فكه منطقه عملیاتى والفجر یك وجود داشت كه تعدادى شهید در آنجا افتاده بودند. آن روز نهمین روز فروردین سال 71 كه عطر بهارى تپه ماهورها را پر كرده بود، نیروها به سه دسته تقسیم شدیم تا به كار بپردازیم، سید على موسوى به همراه علیرضا حیدرى كه سرباز بود و چند تایى دیگر رفتند براى همان شیار. شهید حاج قاسم دهقان هم با یك گروه رفتند به ارتفاع 112. حاج قاسم آنجا شهداى زیادى سراغ داشت و مى خواست آنها را پیدا كند. خود ما هم همراه چند تا دیگر از بچه ها رفتیم به خود ارتفاع 146.

 

چهل - چهل پنج روز از ازدواج سید على مى گذشت. هرچه بچه ها اصرار مى كردند كه حالا وقت براى تفحص هست، قبول نمى كرد و مى خواست خودش در عملیات جستجو و كشف شهدا شركت داشته باشد. سید كه تخریبچى گروه بود، در جلو حركت مى كرد و بقیه پشت سرش. وارد میدان مین شدند. چند شهیدى را كه در اطراف افتاده بود جمع كردند در كنارى قرار دادند. بچه ها مشغول جستجوى پلاك شهدا بودند. سید على موسوى رفت تا در سمت پچ مسیر، راهى باز كند تا چند شهیدى را كه آن طرفتر افتاده بودند، بیاورند.

 

سید بالاى سر مین والمرى نشسته و در حال خنثى سازى آن بود، علیرضا حیدرى متوجه پیكر شهیدى در انتهاى معبر شد، از سید گذشت و به طرف او رفت. ده - پانزده مترى از سید دور شده بود كه ناگهان صداى انفجار همه جا را پر كرد. پاى حیدرى به تله مینوالمرى گرفته بود.

 

پاهاى حیدرى متلاشى شده و در دم به شهادت رسیده بود. پس از انفجار، نیروهایى كه آن طرفتر بودند، سراسیمه به طرفشان دویدند. ظاهراً سید على خیز رفته بود روى زمین. ولى هیچ حركتى از او دیده نمى شد. حواس همه به بدن متلاشى حیدرى بود. او را بلند كردند تا به شیار ببرند. متوجه شدند كه سید على بلند نمى شود، یكى دو تا از بچه ها رفتند بالاى سرش، هیچ حركتى در او دیده نمى شد. با زحمت زیاد او را هم از داخل میدان مین بلند كردند و به بالا بردند.

 

با صداى انفجار، دو گروه دیگر خود را به آنجا رساندند. در بدن سید آثار جراحت دیده نمى شد. بچه ها احتمال دادند كه موج انفجار او را بیهوش كرده باشد. سوار بر آمبولانس، هر دویشان را به اورژانس فكه رساندند. لبان سید در اورژانس باز شد. مى خواست چیزى بگوید. همه متعجب بودند. یا زهراى آرامى گفت و دیگر هیچ.

 

بدن بى جانش را كه روى تخت گذاشتند، دكتر به كمر او كه كمى خونى شده بود نگاه كرد پیراهن را بالا زد و در برابر زخم كوچكى كه در كمرش دیده مى شد، گفت: «فقط یك تركش كوچك از اینجا وارد ریه اش شده و ریه هم هوا كشیده و او به شهادت رسیده است».

 

پیكرها به تهران منتقل شدند. بدن سید على باید كالبدشكافى مى شد. هرچه بچه ها گزارش سپاه و لشكر را ارائه دادند. حضرات نپذیرفتند. خیلى صریح مى گفتند: «از كجا معلوم این جاى تركش باشد؟ شاید با پیچ گوشتى بدن او را سوراخ كرده باشند؟» حالا چه كسى سوراخ كرده باشد؟ الله اعلم.

 

كار خودشان را كردند. بدن مظلوم سید على در زیر تیغ پزشك قانونى باز و بسته شد. بریدند و دوختند. دست آخر، بر روى گواهى فوت این گونه نوشتند:

 

«ان شااله كه شهید است...!»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1028
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

«علیرضا حیدرى» از سربازهاى با صفا و مخلص لشكر 27 بود. محل اصلى خدمتش در واحد لجستیك لشكر در پادگان دو كوهه بود. هر بار براى انجام كارى از فكه به دو كوهه مى رفتیم، با حسرت به ما نگاه مى كرد و التماس دعا داشت كه كارش را ردیف كنم تا به تفحص بیاید. سرانجام گفتم: «ما نیروهاى سربازمان را از لشكر مى گیریم، اگر مى توانى از مسئول لجستیكى موافقت نامه بگیرى، ما هیچ مشكلى نداریم».

 

یكى دو روز گذشت. آن روز كه به پادگان رفتیم، حیدرى خوشحال و در حالى كه چشمانش برق مى زدند، جلو آمد و گفت: «آقا سید تموم شد...» و برگه موافقتنامه واحد لجستیك را زا جیبش در آورد و جلوى رویم تكان داد. بلافاصله سوار ماشین شد و همراه ما آمد به فكه، حیدرى مداح هم بود و هر موقع حالى پیدا مى كرد، بخصوص بعد از نماز جماعت و زیارت عاشورا، بچه ها را به فیض مى رساند.

 

آن روز نهمین روز فروردین سال 71، حیدرى همراه سید على موسوى به اطراف ارتفاع 146 رفت و در حالى كه به طرف پیكر شهیدى مى رفت، پایش به تله انفجارى مین والمرى گرفت و در حالى كه پاهایش متلاشى شده بودند، به شهادت رسید و سید را نیز با خود برد به آن سوى هستى.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1042
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كردیم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط یك میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان آن میدان، یك درخت بود كه اطراف آن را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم یك چیزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین. تعجب كردم. مین هاى جلوى پا را خنثى كردیم و رفتیم جلو. نزدیك كه رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یك شهید است آن را كه برداشتیم، در كمال حیرت دیدیم پیكر اسكلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یكى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و این جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمیدم از كنارش رد شویم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پایین كه به ما نشان دهد آنجا، وسط میدان مین، دو شهید كنار هم افتاده اند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1044
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

 

بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فكه حركت كردیم. از روز قبل، یك شیار را نشانه كرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.

 

پاى كار كه رسیدیم، بچه ها «بسم الله» گویان شروع كردند به كندن زمین. چند ساعت شیار را بالا و پائین كردیم، ولى هیچ خبرى نبود. نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم. مى خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود. انگار یكى مى گفت: «نروید... شهدا را تنها نگذارید...».

 

بچه ها كه مى خواستند دست از كار بكشند، مجدداً خودشان شروع كردند به كار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیررو كردند. درست وقت اذان ظهر بود كه به نقطه اى كه خاك نرمى داشت، برخوردیم و این نشانه خوبى بود. لایه اى از خاك را كنار زدیم. یك گرمكن آبى رنگ نمایان شد. به آنچه كه مى خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاك خالى كردیم تا تركیب بدن شهید بهم نخرود، پیكر جلویمان قرار داشت. متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.

 

پیكر مطهر را بلند كرده و به كنارى نهادیم و براى پیدا كردن پلاك، خاك هاى محل كشف او را «سرند» كردیم ولى متأسفانه از پلاك خبرى نبود.

 

بچه ها از یك طرف خوشحال بودند كه سرانجام شهیدى را پیدا كرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند كه آن شهید عزیز شناسایى نشد و همچنان گمنام باقى مى ماند. كسى چه مى داند؟ شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقى مانده باشد.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1028
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

یكى از روزها كه خاك ها را به دنبال شقایق هاى پنهان، مى كاویدیم، در اطراف ارتفاع 112 فكه، به پیكر چند شهید برخوردیم كه همه شان آرام و زیبا برروى برانكارد خوابیده و شهد شهادت نوشیده بودند. یكى از آنان لباس سبز و زیباى «سپاه» بر تن داشت و با اینكه بیش از ده سال از شهادتش مى گذشت، ولى رنگ سبز لباس او همچنان زیبا و تمیز خود نمایى مى كرد.

 

شروع كردیم به جستجو میان پیكر شهدا بلكه پلاك و یا كارت شناسایى از آنها بیابیم. دگمه هاى لباس سپاه او را كه باز كردیم، متوجه یك گلوله عمل نكرده خمپاره 60 میلیمترى شدیم كه مستقیم بر روى بدن او اصابت كرده بود. گلوله خمپاره، كمر شهید و كف برانكارد را سوراج كرده و در زمین نیز فرو رفته بود.

 

با احتیاط تمام، گلوله خمپاره را از بدن او خارج كردیم و به كنارى نهادیم. یك آن برگشتم به هنگامه عملیات والفجر یك، بهار سال 62، زمانى كه او زخمى بوده و ذكر مى گفته، خمپاره اى بر بدن مجروحش فرود آمده و...


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 965
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سال 72 در محور فكه اقامت چند ماه هاى داشتیم. ارتفاعات 112 ماواى نیروهاى یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زیرورو كردن خاك هاى منطقه بودند. شب ها كه به مقرمان بر مى گشتیم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زدیم! مدتى بود كه پیكر هیچ شهیدى را پیدا نكرده بودیم و این، همه رنج و غصه بچه ها بود.

 

یكى از دوستان براى عقده گشایى، معمولا نوار مرثیه حضرت زهرا(علیها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشك ها سرازیر مى شد. من پیش خودم مى گفتم:

 

«یا زهرا! من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر هم نه، كه برگردیم تهران...».

 

روز بعد، بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سیاهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خیلى غمناك بود. بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا(علیها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بودند. هركس زیر لب زمزمه اى با حضرت داشت.

 

در همین حین، درست رو به روى پاسگاه بیست و هفت، یك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد. با سرنیزه مشغول كندن زمین شدم و سپس با بیل وقتى خاك ها را كنار زدم یك تكه پیراهن از زیر خاك نمایان شد. مطمئن شدم كه باید شهیدى در اینجا مدفون باشد. خاك ها را بیشتر كنار زدم، پیكر شهید كاملا نمایان شد. خاك ها كه كاملا برداشته شد، متوجه شدم شهیدى دیگر نیز در كنار او افتاده به طورى كه صورت هردویشان به طرف همدیگر بود.

 

بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتیاط خاك ها را براى پیدا كردن پلاك ها جستجو كردند. با پیدا شدن پلاك هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایى شدند كه در كنار دو پیكر قرار داشت، هنوز داخل یكى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.

 

همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهید سر كشیدند و با فرستادن صلوات، پیكرهاى مطهر را از زمین بلند كردند. در كمال تعجب مشاهده كردیم كه پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده:

 

«مى روم تا انتقام سیلى زهرا بگیرم...»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1023
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

 

عصر یك روز گرم بود و بیابان هاى خشك و گسترده جنوب; و احساس ناشناخته درونى اى كه ما را به طرف كانالى كه عرض و «نفررو» كشانده بود. بیشتر طول آن را صبح زیرورو كرده و گشته بودیم، و فكر نمى كردیم كه یدگر شهیدى در آنجا باشد. یكى از بچه ها بد جورى خسته و كلافه شده بود; در حالى كه رویش به كانال بود، فریاد زد:

 

- خدایا، ما كه آبرویى نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند، به حق همین شهدا كمكمان كن تا پیكرشان را پیدا كنیم!

 

به نقطه اى داخل كانال مشكوك شدیم. بیل ها را به دست گرفتیم و شروع كردیم به كندن. بیست دقیقه اى كه بیل زدیم، برخوردیم به تعدادى وسایل و تجهیزات از قبیل خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و... كه خود مى توانست نشانى از شهیدان باشد، ولى كار را كه ادامه دادیم، چیزى یافت نشد. این احتمال را دادیم كه دشمن، بعد از عملیات وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این كانال ریخته است.

 

درست در آخرین دقایقى كه مى رفت تا امیدمان قطع شود و دست از كار بكشیم، بیل دستى یكى از بچه ها به شیئى سخت در میان خاك ها خورد. من گفتم: «احتمالا گلوله عمل نكرده خمپاره باشد»، ولى بقیه این احتمال را رد كردند. شدت فعالیت بچه ها بیشتر شد، پندارى نور امید در دلهاشان روشن شده بود. دقایقى نگذشت كه دسته هاى زنگ زده برانكاردى توجهمان را جلب كرد، كمى خوشحال شدیم. ولى این هم نمى توانست نشانه وجود شهید باشد. فكر كردیم برانكارد خالى باشد. سعى كردیم دسته هایش را گرفته و از زیر خاك بیرون بكشیم. هرچه زور زدیم و تلاش كردیم، نشد كه نشد. برانكارد سنگین بود و به این راحتى كه ما فكر مى كردیم، بیرون نمى آمد.

 

اطراف برانكارد را خالى كردیم. نیم مترى هم در عمق زمین را كندیم. پتویى كه از زیر خاك نمایان شد، توجه همه را جلب كرد. روى برانكارد را كه خالى كردیم، پیكر شهیدى را یافتیم كه بروى آن دراز كشیده و پتو به دورش پیچیده بود. با ذكر صلوات، پتو را كنار زدمى، بدن استخوان شده بود ولى لباس كاملا سالم مانده بود. در قسمت پهلوى سمت راست شهید، روى لباس یك سوراخ به چشم مى خرود كه نشان مى داد جاى تركش است. دگمه هاى لباس را كه باز كردیم، دیدیم یك تركش بزرگ روى قفسه سینه اش جاى گرفته است.

 

كار را ادامه دادیم، كمى آن طرفتر پیكر شهیدى دیگر را یافتیم كه آن هم بر روى برانكارد دراز كشیده و شهید شده بود. لباس او هم كاملا سالم بود. بر پیشانى اش سربند سبزى به چشم مى خورد، كه روى آن نوشته شده بود: «یا مهدى ادركنى»

 

صحنه غریبى بود. خنده و گریه بچه ها توأم شده بود. خنده و شادى از بابت پیدا كردن پیكرهاى مطهر، و گریه از بابت مظلومیت مجروحین كه غریبانه به شهادت رسیده بودند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1071
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

آنها كه رفته اند، مى دانند كانى مانگا چه شیب و ارتفاعى دارد. عملیات والفجر چهار آنجا انجام شد و نیروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود كه براى آوردن پیكر شهدایى كه در منطقه جا مانده بودند به آنجا رفتیم.

 

صبح زود كه شروع كردیم به صعود. ظهر بود كه در اوج خستگى و هن و هن كنان به نزدیك قله رسیدیم. لختى نشستیم تا نفسى تازه كنیم. هنوز بدنم را روى سنگ ها رها نكرده بودم كه در چند مترى خودمان در سراشیبى تند قله كانى مانگا، متوجه پیكر شهیدى شدم كه دمرو به كوه چسبیده بود رفتیم كه براى آغاز پیكر او را برداریم. نزدیك كه شدیم، ماتمان برد. شهید كفش هاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت كه با میله هاى مخصوص به كمرشان بسته مى شود. ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول كشیده بود تا خودمان را به آنجا برسانیم ولى او در اوج عملیات و جنگ، در زیر آتش دوشكا و خمپاره هاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عملیات تا آنجا بالا كشیده بود; كسى كه بدون شك راه رفتن به روى زمین عادى برایش خیلى مشكل بوده.

 

متأسفانه هرچه گشتیم از پلاك یا كارت شناسایى اش خبرى نشد ولى آنجا محورى بود كه بچه هاى لشكر 14 امام حسین(علیه السلام) اصفهان عملیات كرده بودند. روزهاى بعد به یگانشان كه اطلاع دادیم، سریع او را شناختند و گفتند:

 

- او نوجوانى بود كه پاهایش معلول بود ولى با اصرار زیاد به عملیات آمد و شهید شد و جنازه اش همان بالا ماند


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1021
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

چند روزى مى شد كه در اطراف كانى مانگا در غرب كشور كار مى كردیم.

شهداى عملیات والفجر چهار را پیدا مى كردیم. اواسط سال 71 بود.

از دور متوجه پیكر شهیدى داخل یكى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو، همان طور كه داخل

سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا تركش به او اصبات كرده و شهید شده بود. خواستیم كه

بدنش را جمع كنیم و داخل كیسه بگذاریم، در كمال حیرت دیدیم در انگشت وسط

دست راست او انگشترى است; از آن جالبتر اینكه تمان بدن كاملا اسكلت شده بود

ولى انگشتى كه انگشتر در آن بود كاملا سالم و گوشتى مانده بود. همه بچه ها یه

دورش جمع شدند. خاك هاى روى عقیق انگشتر را كه پاك كردیم، اشك هم مان

در آمد. روى آن نوشته شده بود: «حسین جانم».


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1117
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

ماه رمضان سال 74 بود كه همراه بچه ها در ارتفاع 112 فكه مشغول جستجوى زمین بودیم. چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. بچه ها بدجورى شاكى شده بودند. از نگاه هاى مشكوك، فهمیدم چه قصدى دارند. تا آمدم به خودم بجنبم، همه دوروبرم را گرفته بودند. رسمى بود كه باید به آن تن مى دادم. هرگاه چند روزى شهدا دلشان خودشان را نشان ندهند، یكى از تازه واردین را خاک مى كنند تا شهدا دلشان به حال او بسوزد و خودى نشان دهند. تا آمدم التماس كنم كه نه! چند نفرى مرا خواباندند روى زمین و «محمدرضا حیدرى» كه پشت دستگاه بیل مكانیكى بود، در نزدیكى ام پاكت بیل را در زمین فرود برد و مقدار زیادى خاك رویم ریخت، فقط مواظب بودند كه خاك توى چشم و گوش و دهانم نرود. خاك را كه ریختند، رفتند سراغ كندن زمین و مرا به حال خود رها كردند، دم غروب هم بود و هوا مى رفت كه تاریك شود.

 

در حالیكه سعى مى كردم خاك ها را از جلوى صورتم رد كنم تا راحت تر نفس بكشم، نگاهم افتاد به همانجایى كه حیدرى بیل مكانیكى را در زمین فرو برده بود. دیدم یك تكه لباس بیرون زده است. بچه ها را صدا كردم. اول فكر كردند مى خواهم كلك بزنم تا از زیر خاك بیرون بیایم. آمدند جلو; تكه لباس را كه دیدند، باورشان شد ولى خیلى سریع اتفاق افتاده بود.

 

خاك ها را كه زدند كنار و بیرون آمدم، درست جایى كه مرا خاك كرده بودند، زیر محلى كه پاهایم قرار داشت، خاك ها را برداشتیم و پیكر او را درآوردیم كه كارت و پلاك داشت. جمجمه را كه بیرون آوردیم، یك گلوله به وسط پیشانى اش خورده بود. احتمالا جاى تیر خلاصى بود. اسم شهید «على نیرنا» بود. بدنش را هم دو سه متر آن طرفتر پیدا كردیم كه یك تركش از پشت به كتفش خورده بود و هنوز تركش توى استخوان بود.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1094
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

بهار سال 74 بود كه در بیابان فكه، در منطقه علمیات والفجر یك، همراه دیگر نیروها مشغول

تفحص شهدا بودیم. در كنار یكى از ارتفاعات، تعداد زیادى شهید پیدا كردیم. یكى از شهدا

حالت جالبى داشت. او كه قد بلند و رشیدى داشت، در حالى روى زمین افتاده بود كه دو دبّه

پلاستیكى بیست لیترى آب در دستان استخوانى اش قرار داشت. چه بسا خود تشنه به شهادت

رسیده بود. یكى از دبّه ها تركش خورده و سوراخ شده بود; ولى دبّه دیگر، سالم و پر از آب بود.

در آن را كه باز كردیم، در كمال حیرت دیدیم، با وجودى كه حدود دوازده سال از شهادت این

سقاى بسیجى مى گذرد و این دبّه، دوازده سال است كه این آب را در خود نگه داشته است،

ولى آب بسیار گوارا و خنك مانده است.بچه ها با ذكر صلوات، و «سلام بر حسین»،

به رسم تبرك، هریك جرعه اى از آن آب نوشیدند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1049
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود كه با برادش سامى، پول مى گرفتند و در كار تفحص شهدا كمكمان مى كردند. چند وقتى بود كه سالم را نمى دیدم. از برادش سراغش را گفتم. به عربى گفت: «سالم، موسالم; سالم مریض است». گفتم: «بگو بایید براى شهدا كار كند، خدا حتماً شفایش مى دهد». صبح جمعه بود كه در منطقه هور، یك بلم عراقى به ما نزدیك شد به ساحل كه رسید، دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روى خاك. گفت: «دارم مى میرم». به شدت درد مى كشید. فقط یك راه داشتم. گذاشتیمش توى آمبولانس و آمدیم طرف ایران. به او گفتم خودش را معرفى نكند. از ظهر گذشته بود كه رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دكتر ناصر دغاغله او را معاینه كرد. شكم سالم ورم كرده بود. دكتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس مى كرد كه «من غریبم، كسى را ندارم، به من دارو بدهید، خوب مى شوم.» فكر كردیم شاید دكتر در تشخیص خود اشتباه كرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایى اهواز. چند ساعتى منتظر ماندیم، اما از دكتر كشیك خبرى نبود. بالاخره دكتر رسید. همان دكتر دغاغله بود! گفتم: «دكتر، ما فكر كردیم شما در تشخیص اشتباه كردید، از دستتان فرار كردیم. ولى ظاهراً این مریض قسمت شماست». دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال كارهایم. به كسى هم نگفته بودیم كه یك عراقى را اینجا بسترى كردیم. من بودم و یك پاسدار عرب زبان اهوازى، به نام عدنان.

 

بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارسستان كه شدم، دیدم توى حیاط راه مى رود. گفتم:«سالم دیدى دكترهاى ما چه خوب هستند و چه مردم خوبى داریم». زد زیر گریه. گفتم:«وقتى دكتر مرا عمل  كرد، آقایى آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توى بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد كشیدم كه آقا من شكمم پاره است! آن آقا دست به سرم كشید و گفت بچه ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده اى جوان دورم را گرفتند كه گویى همه شان را مى شناسم. به من گفتند اینجا اصلا احساس غریبى نكن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردى، ما هم تو را تنها نمى گذاریم. آنها تا چند لحظه پیش كنار من بودند!».

 

... از آن روز سالم به كلى عوض شده بود. مى گفت: «تا آخرین شهیدى كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مى كنم». خالصانه و با دقت كا مى كرد. بعثى ها دخترش را كشتند تا با ما همكارى نكند، اما همیشه مى گفت: «فداى سر شهدا!».


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 873
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

روى قبر پارچه سبزى كشیده بودند و كنارش پر بود از مهر و مفاتیح. از عراقى ها جریانش را پرسیدیم.

 

گفتند: «شب ها مى دیدیم این جا روى خاكریز، شمع روشن است.

فكر كردیم عشایر آن سمت روشن كرده اند. آنها هم فكر مى كردند ما روشن كرده ایم.

چند وقت بعد ازشان پرسیدیم: شما شب ها آنجا چه مى كنید؟ گفتند: ما هم فكر مى كردیم

شما شمع روشن كرده اید! با هم رفتیم روى خاكریز، پیكر یك شهید ایرانى بود.

كارت شناسایى هم داشت: «سید طعمه یاسرى، از اهواز» همین جا دفنش كردیم

و مى آییم ازش حاجتمان را مى گیریم و مى رویم.»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1147
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

چون شلمچه براى عراق خیلى حساس بود، بدترین نیرویشان، عبدالامیر را گذشته بودند مسئول گروه سى نفره عراق. همیشه دهانش بوى گند مشروب مى داد و چشم هایش ورم كرده و قرمز بود. هفت هشت كیلومتر توى خاك عراق مى رفتیم تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول كار تفحص شویم. توى این مسیر زیارت عاشورا را مى خواندیم; ممنوع كرد. وقتى هم شهیدى پیدا مى كردیم، مى بوسیدمش و با او درد و دل مى كردیم. مى گفت: حرام است. براى این كه ما را آزار بدهد. با سرنیزه جمجمه شهدا را بالا مى آورد و حرف هاى توهین آمیز مى زد. یك روز، از حد گذراند و به یك شهید توهین كرد. وقتى آمدیم توى خاك خودمان، از شدت ناراحتى بغض كرده بودیم. من و مجید شروع كردیم به گریه كردن. یاد عملیات كربلاى پنج افتادم كه قرار بود رمز عملیات «لاحول و لا قوه الا بالله العلى العظیم» باشد كه شهید حاج حسین خرازى گفت: ما درد كربلاى چهار را چشیدیم. پس بیایید رمیز عملیات را «یا زهرا» بگذاریم. نام بى بى كلید قفل هاى بسته است.

 

به مجید گفتم: «بیا متوسل شویم به حضرت زهرا(س) كه شر این فاسد كم شود یا یك بلایى سرش بیاید ...» متوسل شدیم.

 

فرداى آن روز، مثل همیشه، ساعت هفت، وارد خاك عراق شدیم. عجیب بود; آن روز براى اولین بار، عبدالامیر بوى مشروب نمى داد. گفت: «امروز مى خواهم شما را یك جاى خوبى ببرم; به ساترالموت (خاكریز مرگ)». اعتنا نكردم. اصرار كرد، قسم خورد، گفت: «حاجى! والله قسم كه خودم اینجا آدم كشتم». به مجید پازوكى گفتم: «تا ساعت دو كار مى كنیم و از ساعت دو تا چهار هم به جایى مى رویم كه عبدالامیر گفت.» آنجایى كه عبدالامیر مى گفت، یك خاكریز بلند بود. اولین بیل را كه زدیم یك شهید پیدا شد.

 

پیكر، سالم بود. یك كارت شناسایى عكس دار و یك مسواك تاشو داخل جیبش بود. با مسواك خودش خاك صورتش را كنار زدم. عكس با صورتش قابل تطبیق بود. راحت مى شد فهمید كه تازه محاسنش درآمده و هنوز هفده سال را پر نكرده بود. مشغول كار خودمان بودیم كه متوجه شدیم عبدالامیر به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و به كف پاى شهید دست مى كشید و به صورت خود مى مالید. سرش داد كشیدم كه: «حرام، عبدالامیر. تو كه مى گفتمى حرام است!» گفت: نه، این از اولیاء الله است!».

 

از آن روز به بعد، عبدالامیر با ما زیارت عاشورا مى خواند!


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 935
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

هر روز وقتى بر مى گشتم، بطرى آب من خالى بود، اما بطرى مجید پازوكى پر بود.

توى این حرارات آفتاب، لب به آب نمى زد. همش دنبال یك جاى خاص مى گشت.

نزدیك ظهر، روییك تپه خاك با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دید مى زدیم

كه مجید بلند شد. خیلى حالش عجیب بود. تا حالا این طور ندیده بردمش. هى مى گفت پیدا كردم. این همون بلدوزره و ...

 

یك خاكریز بود كه جلوش سیم خاردار كشیده بودند. روى سیم خاردار دو شهید

افتاده بودند كه به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهار شهید دیگر.

مجید بعضى از آنها را به اسم مى شناخت. مخصوصاً آنها را كه روى سیم خاردار

خوابیده بودند. جمجمه شهدا با كمى فاصله روى زمین افتاده بود. مجید بطرى آب را برداشت،

روى دندان هاى جمجمه مى ریخت و گریه مى كرد و مى گفت:

«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ... مجید روضه خوان شده بود و ...


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

وسط میدان مین بودیم. اینجا را بارها گشته بودیم.

اما امروز حس دیگرى داشتم. گفتم: «بچه ها امروز بیشتر دقت كنید. مثل این كه

قراره خبرى بشه». یكى از بچه ها به شوخى گفت: «الله اكبر! فرمانده لشكر ما هم

مى خواهد شهید بده، التماس دعا، شفاعت یاد نره». هم شوخى بود و هم باعث

رفع خستگى و كلى هم خنده. بعد از چند ساعت، یكى از بچه ها من را صدا كرد.

رفتم طرفش. تكه هاى لباسى از زیر خاك بیرون بود. شروع كردیم كندن زمین.

پیكر شهید را از دل خاك درآوردیم. واقعاً غم انگیز است وقتى به شهیدى برسى كه

مدرك هویتى ندارد. یك پاى شهید هم نبود. به دنبال پلاك و پاى شهید در میدان شروع

به گشتن كردیم، اما هیچ اثرى پیدا نكریدم. نذر كردیم هر جا پلاك پیدا شد، یك زیارت عاشورا بخوانیم.

یكى از بچه ها گفت: یكى هم براى پیدا شدن پایش». یكى دیگر هم كه شوخى اش گل كرده بود گفت:

«شانس آوردیم كه یك پا و یك پلاكش نیست، و گر نه دو سه روز باید اینجا اتراق مى كردیم و

مفاتیح دوره مى كردیم، از كار بقیه شهدا مى موندیم!»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 994
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

زنجیر پلاك بود، اما از پلاك خبرى نبود. حدود شش ماه بود توى معراج روى كفنش نوشته بودیم:

«شهید گمنام». بارها شد مى خواستم بفرستمش تهران براى تشیع; اما دلم نمى آمد. توى

دلم یكى مى گفت دست نگهدار تا موقعش برسد. گل محمدى مى گفت: «به خودم گفتم:

همتى، مكانیك تفحص، وقتى دنبال یك آچار مى گرده، صلوات مى فرسته; چرا من با ذكر صلوات

دنبال پلاك این شهید نگردم؟» همین كار را كردم و دوباره سراغ پیكر رفتم، كفنش را باز كردم،

توى جمجمه شهید یك تكه گل بود. در آوردم، دیدم پلاك شهید است. اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

درست مى گفت; درست بود، اما یك دست مصنوعى، با تمام وجود افتادیم به

جان زمین كه شاید صاحب دست را پیدا كنیم. پیدا شد. شهید پازوكى گفت:

«اى كاش این صحنه را همه دنیا مى دیدند. دشمنانمان مى فهمیدند با چه ملتى روبه

رو شدند و دوستانمان بیشتر به عظمت این بچه ها و سنگینى بار امانت واقف مى شدند.

با یك دست به عمق دشمن زدن، تنها و تنها به عشق او كه دوستش داشتند...»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1083
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

ستار، افسر استخباراتى عراق، كه بچه ها را در داخل خاك عراق همراهى مى كرد، به نظر

فرد بى اعتقادى بود. با شروع كار كه از اول صبح شروع شد، به نقطه اى اشاره كرد و گفت::

«از این مكان بوى عطر مى آید و هر جا بوى عطرباشد، شهید ایرانى در آنجا پیدا مى شود».

بچه ها آن محل را با بیل مكانیكى حفارى كردند. پیكر دو تن از شهداى عزیز كشف شد.

هر چند كه بوى مشك و عطر شهدا براى بچه ها تفحص امرى طبیعى بود، اما این افسر

عراقى كاملا تعجب كرده بود. به نتیجه رسیدیم كه حتى عراقى ها هم بوى خوش شهدا را درك مى كنند.

 

از گزارش روزانه محمود توكلى، مسئول تفحص لشكر امام حسین(ع)


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1045
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

پنج شهید را كه مطمئن بودیم گمنام اند، انتخاب كردیم. ذره ذره پیكرها را گشته بودیم. هیچ مدرك هویتى به دست نیامده بود قرار شد در بین شهدا یك شهید گمنام كه سر در بدن نداشت، به نیابت از ارباب بى سر، ابا عبدالله الحسین(ع) در روز تاسوعا تشییع و در ورودى دهلران دفن شود.

 

كفن ها آماده شد. همیشه این لحظه  سخت ترین لحظه براى بچه هاى تفحص است; جدا شدن از پیكرهایى كه بعد از كشف، مهمان بزم حضورشان در معراج بوده اند. شهدا یكى یكى كفن مى شدند. آخرین شهید: پیكر بى سر بود. سخت دلمان هوایى شده بود. معجزه شد. تكه پارچه اى از جیب لباس شهید به چشم بچه ها خورد. روى آن چیزى نوشته شده بود كه به سختى خوانده مى شد: «حسین پزنده، اعزامى از اصفهان.»

 

شهید به آغوش خانواده اش برگشت تا در روز عاشورا در اصفهان تشییع شود و بى سر و سامان دیگرى از قبیله حسین(ع) جایگزین او شد. كسى چه مى داند، شاید او كه در روز تاسوعا در دهلران تشییع و به جاى او دفن شد، «عباس» بود.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1134
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

كشاورز بود. چون خیلى شر بود، فرستاده بودنش منطقه. مى گفت: «خودم را مى كشم یا زخمى مى كنم تا مرا به عقب بفرستند». با شهید غلامى آشنا شد. شهید غلامى از او پرسید: «چه كار مى توانى بكنى؟» نتیجه این شد كه آشپزى كند. مى گفت: «من كشاورزم و درآوردن چغندر از زمین و درآوردن شهید از خاك، هیچ فرقى براى من ندارد». رفته رفته با شهدا مأنوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود كه گریس به دست، هفت كیلومتر راه را مى رفت پاى بیل میكانیكى، تا كار تفحص به تأخیر نیفتد. دست به قلم شده بود و چنان درباره شهید مى نوشت كه باور نمى كردى این سرباز، سیكل هم ندارد. هر كارى مى كردیم، مرخصى نمى رفت. سخت كار مى كرد. مى گفت: «مى ترسم نباشم و شهیدى زیر خاك بماند. یا یك شهید پیدا شود و من نباشم.» كسى كه جنگ را ندیده نمى داند استخوان شهید چیست. دست به این استخوان زدن، دل و جرئت مى خواهد. خیلى ها مى گفتند آلوده به شیمیایى است و ممكن است هزار نوع مرض بگیرى. وقتى شهید را از خاك بیرون مى آوردیم، پلاك را مى گرفت، مى بوسید و به سر و صورتش مى كشید. این همان سربازى است كه تا دیروز مى خواست با زخمى كردن خود به عقب بازگردد. یاد نمى آید كه یكى از این سربازها موقع رفتن و گرفتن پایان خدمت، با اشك از تفحص نرفته باشد. التماس مى كند بمانند و آنها را به عنوان نیروى بسیجى نگه داریم.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1063
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

از صبح تا ظهر، هفت شهید كشف شد. رمز حركت آن روزمان امام رضا(ع) بود;

امام هشتم. حتماً یك شهید دیگر كشف مى شود، اما خبرى نشد. خبر رسید

امام جماعت مسجد امام جعفرالصادق(ع) در شهر العماره عراق، نزدیك به

صد و پنجاه پیكر را آورده تحویل ما بدهد. موجى از شادى در بین بچه ها حاكم شد.

سر قرار رفتیم. اجساد داخل یك كانتینر بود. یكى یكى آنها را از ماشین پیاده كردیم،

اما همه اجساد عراقى بود كه خودمان كشف كرده و تحویلشان داده بودیم و آنها هم اجساد

را مخفى كرده و به خانواده ها نداده بودند. از بین آن همه جسد عراقى، پیكر یك شهید كشف شد.

با هفت شهید كشف شده در صبح، شد هشت شهید. جالب بود. اما از آن جالب تر، نوشته پشت لباس آن شهید بود: «یا معین الضعفا».


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1068
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

وارد یك خاكریز دو جداره زمان جنگ شدم; خاكریزى كه خط پدافندى خودمان بود.

سال ها بود كه چنین خاكریزى ندیده بودم. هر چه دیده بودم نمایشگاه بود; اما این فرق مى كرد.

یك یك خاطره هاى زمان جنگ از جلو چشمم رد مى شد. مجید رفت سمت دل خودش

و من هم تو حال خودم. رسیدم به یك تانكر آب كه با تعدادى گونى متلاشى شده، احاطه شده بود

و سوراخ سوراخ. یك پیت زنگ زده هم بود كه بیشتر براى شستن ظروف وپاى بچه ها زیر تانكر

گذاشته مى شد. اطراف تانكر چند مسواك رنگ و رو رفته بود و یك پوتین تاف نمره 41 پاره پاره.

 

نشستم مقابل تانكر. توى خیالم وضو گرفتم. نزدیك تانكر، سنگرى اجتماعى بود. قصد وارد شدن

داشتم كه چند پرنده كه به خاطر گرمى هوا به سایه سنگر پناه آورده بودند، از سنگر خارج شدند.

داشتم دیوانه مى شدم. وارد سنگر شدم. باورش برایم خیلى سخت بود. عكس حضرت

امام هنوز به دیواره سنگر بود. روى تاقچه سنگر كه با جعبه مهمات درست شده بود، چند مهر،

یك قرآن كوچك و یك منتخب مفتایح بود. گوشه سنگر یك ساك نظرم را جلب كرد. به سختى

از زیر خاك ها بیرونش كشیدم. زود پاره شد، اما داخل ساك تعدادى لباس، یك آینه و شانه كوچك،

چند تا اسكناس صد ریالى و مقدارى پول خرد و یك تقویم جیبى و چند نامه بود كه جز یكى از آنها،

بقیه خوانا نبود. شروع كردم نامه را خواندن. نامه از طرف پدرى به فرزندش بود. نوشته بود:

«سعید جان! این بار مادرت خیلى بى تابى مى كند، زود برگرد.»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1002
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

توى فكه، داخل خاك عراق، یك گلستان دسته جمعى از شهدا كشف شد. عراقى ها

شهدا را به صورت زیگ زاگ روى هم انداخته و روى آنها خاك ریخته بودند.

تپه اى از شهدا درست شده بود. هفت شهید را از زیر خاك بیرون آوردیم.

 

فرداى آن روز، تا ظهر، سیزده شهید دیگر كشف شد و تعداد شهدا به بیست رسید;

اما نكته عجیب، بیست و یكمین شهید بود. با سرنیزه اطراف پیكر را كاملا خالى كردیم.

خاك ها را كنار زدیم. لباس كامل، دكمه هاى لباس بسته، بند حمایل و تجهیزات، خشاب،

قمقمه، یك فانسقه به تجهیزات و یك فانسقه به پیكر، جوراب و ... اما خیلى عجیب:

پیكر نبود! مثل این كه كسى داخل این لباس نبود! شاید ملائك خدا پیكر را با خود برده بودند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 966
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

یكى با سلاح مراقب ما بود و ما هم لابه لاى نیزارها مشغول كاوش. نمى دانستیم

توى خاك عراقیم یا ایران. خود عراقى ها هم شك داشتند. مدتى قبل یكى از بچه ها را در فكه اسیر

كرده بودند و به همین دلیل باید حواسمان را بیشتر جمع مى كردیم تا مبدا گرفتار شویم. پیدا شدن

یك شهید در وسط نیزارها، هوش و حواسمان را از سرمان برد و ما را مشغول به خود كرد.

جدا كردن پیكرهایى كه با ریشه نیزارها محکم به زمین چسبیده بودند، خیلى سخت بود. داشتم با خود فكر مى كردم كه روح ما بیشتر از جسم آنها به خاك چسبیده است و روزى كه بچه ها از همین نى ها، نى لبك بسازند، مى شود آواى غمگین و روح نوازشان را شنید. داشتم با خود كلنجار مى رفتم كه براى یك لحظه صدایى عربى همه ما را میخكوب كرد. چند عراقى ما را محاصره كرده و به سمت ما اسلحه كشیده بودند. خودمان را به بى خیالى زدیم و مشغول كارمان شدیم. عراقى ها جلز ولز مى كردند كه به ما حالى كنند ما را دستگیر كرده اند، اما ما آرام مشغول كارمان بودیم. محضر شهدا به ما چنان آرامشى داده بود كه هیچ ترسى ازشان نداشتیم. ابهت عراقى ها شكست و آمدند كنار ما نشستند و صحنه كشف ابدان مطهر شهدا را تماشا كردند و بعد خداحافظى كردند و رفتند و گویى اصلا نبودند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 999
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

توى معبرى كه رزمندگان، شب عملیات از آن عبور كرده بودند،

از اسلحه هاى بر زمین افتاده، قمقمه ها، كوله پشتى ها و سرنیزه ها

عكس مى گرفتم تا این كه با دیدن یك صحنه، حلقه اشك، جلو چشمان من

و لنز دوربین را گرفت. پیكر دو شهید در سمت چپ و راست معبر بود كه بین آنها تعداد

زیادى قمقمه آب قرار داشت. نمى دانم آنها ساقى گردان بودند. یا دو زخمى كه از بچه ها آب

خواسته بودند و بچه ها هم قمقمه هایشان را به آن دو هدیه كرده بودند; راز قمقمه ها را نمى دانم;

ولى همین قدر مى دانم كه آنجا انتهاى معبر نبود.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 964
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

در نخستین روزهای آغاز تفحص بود که خاطره‌ای شکل گرفت که بیان می‌کنم ابتدا

لازم به ذکر است که ما در شروع کار یک بررسی میدانی انجام می‌دادیم و شناسایی

اولیه صورت می‌گرفت چون عوارض زمین به طور طبیعی و مصنوعی تغییر کرده بود. ما

منطقه را در آخرین وضعیت ممکن بررسی می‌کردیم، عکس‌ها و نقشه‌های ماهواره‌ای

تهیه می‌کردیم مثلاً بعضی نقشه‌ها را ازطریق وزارت کشاورزی یا حتی خارج از کشور

تهیه کرده و مورد بررسی قرار می‌دادیم. در مناطق مختلف تهدیدات زیادی برای

بچه‌ها بود: مثلاً میدان مین‌گذاری شده و ... مثلاً در طلائیه که سه سال زیر آب و در

منطقه سرپل ذهاب عراقی‌ها وارد خاک ما شده بودند.

یادم می‌آید برای شروع کار در منطقه طلائیه، تفألی به قرآن زدم که اینجا چه منطقه‌ای است،

آیه شریفه (فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی) آمد: « کفش‌های‌تان را دربیاورید، اینجا سرزمین مقدس است.»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1132
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

در همه جا اوضاع تخلیه شهدا وخیم بود، ازجمله: در منطقه کوشک که تیپ 21 امام رضا (ع) و بچه‌های خراسان مستقر بودند، منطقه پر از جنازه بود و بدلیل عدم امکانات و وسایل، جمع‌آوری میسر نبود و شهدا همچنان پراکنده بودند.

در آبادان از بچه‌های لشکر 19 فجر سؤال کردم که گفتند:"اخیراً در حاشیه اروند هنگام کوتاه کردن نی‌ها برای دید بیشتر، 8 غواص شهید از عملیات کربلای 4 پیدا کردیم که با لباس غواصی مانده بودند."

این شهدا از بچه‌های شیراز بودند. یکی از خاطرات شیرین من هم از همین شهدا بود که خاطره ایشان فتح بابی شد برای تشکیل طرح «در جستجوی نور»، این طرح با الهام و پشتوانه حضرت رضا(ع) بود که سامان یافت و به نتیجه رسید. جریان از این قرار بود که:

مادر یکی از این شهداء به مشهد رفته بود و در آستان مقدس امام رضا (ع) متوسل می‌شود که فرزندم را باید به ما برگردانی. چند شب بعد خواب می‌بیند یک نوری آمده و وارد منزلش در شیراز شده، تماس می‌گیرد و باخبر می‌شود فرزندش پیدا شده من هم الهام گرفتم که این شهداء نورهایی بودند که باید آنها را پیدا کنیم و اسم طرح را در جستجوی نور گذاشتیم. بلافاصله طرحی تهیه کردم و خدمت مقام معظم رهبری ارائه دادم باتوجه به اینکه بعداز جنگ فضای موجود در جامعه مناسب نبود و فشارهایی به ما وارد می‌آمد، وضعیت شهداء و اسراء مشخص نبود به طوری که اسراء در سال 69 سه سال بعداز قبول قطعنامه برگشتند، فشارها مضاعف بود و حتی در مواردی تعداد کمی از خانواده‌ها را تحریک کرده بودند و آنها در جلوی ساختمان هلال احمر مرکزی اغتشاش کردند و دشمن هم از دور ، بعضی موارد را اداره می‌کرد. ازجمله شرکتی بنام: "هاشمی اوغلو" در ترکیه که از شکنندگی بیشتر بعضی خانواده‌ها استفاده کرده بود و سعی می‌کرد آنها را به منافقین وصل کند. برخی از خانواده‌ها ازطریق کویت تلاش می‌کردند وارد عراق ‌شوند تا شاید از آن طریق مشکلاتشان حل شود و عده ای هم به ساجده زن صدام نامه نوشته و درخواست کمک کرده بودند. درمجموع ، فضا بسیار ملتهب بود، عوارض اجتماعی و روانی جنگ نمایان بود. طرحی خدمت مقام معظم رهبری ارائه شد و قرار شد این طرح در قرارگاه خاتم(ص) بررسی شود، شورای عالی امنیت ملی تشکیل نشده بود و قرارگاه خاتم(ص) در سال 68 مسئولیت جنگ را بعهده داشت. زمانی که این طرح ارائه شد، جنگ خلیج فارس آغاز گردید و پیامدهای آن باعث شد، فضای کار عوض شود و طرح یکسال، بلاتکلیف ماند تا اینکه دوباره پیگیری گردید و طرح، مورد تصویب قرار گرفت و به سپاه و ارتش ابلاغ گردید و کمیته جستجوی مفقودین شکل گرفت. این کار زیر نظر ستاد کل نیروهای مسلح پیگیری شد که اعضای این کمیته از وزارت اطلاعات، وزارت امور خارجه، وزارت کشور، بنیاد شهید، هلال احمر، ستاد آزادگان ، سپاه ، ارتش و ناجا که پس از آن بخشی از نیروها در منطقه عملیاتی حضور یافتند و فعالیت می‌کردند. با این حال ما احساس کردیم خواسته حقیقی اعمال نشده است.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 983
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

با شروع آتش بس و استقرار UN نماینده ایران در مقابل UN ، آقای دکتر پرویز فتاح وزیر فعلی نیرو که در ان زمان عضو سپاه بود نخستین تبادل اجساد شهداء و کشته‌شدگان عراقی را انجام داد. البته بعد از پذیرش قطعنامه در ستاد کل و از روز آتش بس ، بنده در خدمت دوستان کار را پیگیری می‌کردم در آن هنگام کار تبادل در مرز توسط گروه ( U.N ) انجام می شد این گروه مسئولیت کنترل آتش‌بس را داشتند، اما کار این گروه ما را راضی نمی‌کرد، زیرا شهدای زیادی در مرز پراکنده بود. در همان ایام طرحی تهیه کردم و به صلیب سرخ و ( U.N ) ارائه کردم، یک دیدار مرزی در (زبیدات) داشتیم که یک گروه از ( U.N ) عراق و یک گروه از( U.N ) ایران دیداری داشتند که ارتش ایران میزبان بود. پذیرایی مفصلی انجام شد این مراسم در روزی بود که رژیم "نجیب" در افغانستان سقوط کرد. سال 71 بود  و بنده از این زمان استفاده کردم و طرح را به رئیس گروه که یک فلسطینی بود ارائه کردم ایشان گفتند باید با عراقی‌ها این مسئله را درمیان بگذاریم. این طرح به مدت 7 سال مورد مخالفت عراقی‌ها قرار گفت و پس از مذاکرات پیاپی سرانجام جستجوی مشترک آغاز شد؛ ولی در این مقطع عراقی‌ها همکاری لازم را بعمل نیاوردند و ما رأساً در داخل خاک ایران شروع به فعالیت کردیم.

تشکیل کمیته جستجوی مفقودین را در سفری که به اتفاق شهید «امیر صیاد شیرازی» داشتیم، طرح ریزی کرده وتشکیل دادیم. یاد یک خاطره‌ای افتادم از روزی که همراه با نیروهای ( U.N ) در منطقه بودیم. در داخل ماشین ،یک سرهنگ اروگوئه‌ای و یک مترجم نیز همراه ما بودند. آقای "حاج بهرام دوست پرست" هم بودند از کنار میدان مین در منطقه زبیدات که می‌گذشتیم، سرهنگ اروگوئه‌ای متوجه مین‌های والمری شد. این سرهنگ به مین ها اشاره کرد و با لهجه خاص اسپانیایی خود گفت: "اینها چیست؟" دوست ما آمد با لهجه خودشان به آنها پاسخ بدهد و گفت : "مینا والمریا" است و من هم گفتم: "حداقل 50 ، 60 متر "لَت و پاریا" بعد بوسیله مترجم،این شخص را توجیه کردیم.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 585
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

 

در کربلای 4 بود که ما گروه‌ها را تبدیل به گردان کردیم و سه گردان فعال داشتیم که ترجیح دادیم به

 

تیپ تبدیل شود. بنده خدمت امیر "شمخانی" رفته و مجوز گرفتم. بعد متوجه شدم سردار "محسن رضایی"

 

موافق این مطلب نبوده است چون در آن زمان حساسیت زیاد بود و ایشان مایل به تشکیل تیپی جدید نبودند.

 

ما احساس کردیم ، مخالفتی وجود دارد، اسم تیپ را 313 گذاشتیم و خدمت آقای نظران (رحمه الله علیه) ـ

 

دبیر شورای عالی دفاع در آن زمان ـ رفتم و حمایت ایشان را خواستار شدم. ایشان نامه‌ای به سپاه نوشتند و

 

از این کار تقدیر کردند که سردار رضایی بعداً گفته بودند: "این کار را خود باقرزاده ترتیب داده است!"

 

به هرحال با هر مخالفتی بود تیپ تشکیل شد و وارد مباحث جدیدی هم شد، ازجمله شناسایی اردوگاه اسراء عراق ، به عنوان نمونه اردوگاه موصل 4 را شناسایی کردیم و طرح آزادسازی اسراء را بعداز عملیات کرکوک ریختیم طرحی که با عنوان 101 معرفی شد. این طرح تا شورای عالی دفاع رفت و آنجا گفتند احتمال موفقیت 50% است و طرح مسکوت ماند. در سالهای بعد آقای "هاشمی" در نمازجمعه اشاراتی به این طرح داشتند. سرانجام این تیپ بعداز مدتی به تیپ 26 موسوم شد که تا بعداز جنگ هم بود و سپس منحل شد چون ضرورتی برای ادامه کار آن احساس نگردید.

 


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 932
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

بحث تفحص همانطور که گفتم در خلال جنگ آغاز شد. ما سازمانی را در قرارگاه نیروی زمینی

سپاه تحت عنوان گروه انصارالمؤمنین ایجاد کردیم که کارشان همین بود. اینها در بعضی مواقع

زیر نور ماه، شهداء را پیدا می‌کردند به شهدا طناب می‌بستند و آنها را از زیر پای دشمن انتقال می‌دادند.

این سازمان بدلیل تعدد عملیات‌ها نیاز به تقویت داشت، چون تعاون سپاه فعالیت‌های زیادی را

نیز عهده‌دار بود. درخلال جنگ ، قریب بر 19 هزار شهید ارتش هم توسط سپاه تخلیه شد،

اگرچه ارتش سازمانی به نام امور درگذشتگان داشت، اما این سازمان فعال نبود، در بعضی از مقاطع ما به ارتش پلاک هم می‌دادیم.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1168
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

در مقابل منطقه عملیاتی فتح‌المبین منطقه ای بود که تا قبل از عملیات محرم آن را آزاد نکرده‌ بودیم. بعداز آنکه دشمن از "جبل‌ حمرین" به عقب رانده شد منطقه وسیعی از غرب دشت عباس در منطقه عمومی فکه آزاد شد. شهدای زیادی از عملیات فتح المبین باقی مانده بود که انتقال اینها در دستور کار قرار گرفت.

راه‌کارهای زیادی ارائه شد ، کار سخت بود چون دشمن پس از کندن خاکریزها، روی شهدا خاک ریخته بود و شهدا محل‌شان مشخص نبود ، ناگفته نماند بعضی از اجساد دشمن هم در منطقه پراکنده بود و چون عراقی‌ها هیچ اهتمامی به انتقال اجسادشان نداشتند، این اجساد همچنان در منطقه باقی‌مانده بود. در عراق فقط صدام دارای جایگاه بود درصورتی که صدام مدعی بود « الشهداء منّا اکرم جمیعا » به هرحال یک ادعایی بود که صورت واقعی نداشت.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1077
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

یادم هست پیکر شهیدی بود بسیار بلند قد با تمام تجهیزات، درکنار پیکر مطهر آن شهید

شیشه پنی‌سیلین محتوی آب بود که بعداً متوجه شدم حاوی آب نمک است، وقتی رزمندگان

تعادل نمک بدنشان به هم می‌خورد، این شیشه را مکیده تا نمک بدنشان به حالت عادی برگردد.

بچه‌ها، آن شهید را از روی قرآن شناسایی کردند، نامش "غفار درویشی" بود. عملیات شناسایی به همین منوال انجام می‌‌گرفت.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1164
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل

کانال فقط دود بلند می شد ومرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم.با خودم گفتم:ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم

سپری کرده، نزدیک غروب شد. من دوباره با دوربین بهکانال نگاهی انداختم.احساس کردم از دورچیزی پیداست و در حال حرکت است.

با دقت بیشتری نگاه کردم.کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند

می شدند وزخمی وخسته به سمت ما می آمدند.معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.به بقیه هم گفتمتیراندازی

نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم:از کجا می آیید.حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به

او دادم.دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید. وسومی بدنش غرق به خونبود. وقتی سرحال آمدند گفتند:از بچه های

کمیل هستند. با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:فکر نمی کنم

کسی غیراز ما زنده

باشد. هول شده بودم.دوباره وبا تعجب پرسیدم:این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی رمقی اش جواب داد زیرجنازه ها مخفی

شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار

شلیک می کرد.

درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:

امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار قرار دارند، دیگر شهدا تشنه

نیستند.فدای لب

تشنه ات پسر فاطمه(س).یکی از اون سه نفرپرید توی حرفش وگفت:همه شهدا رو ته کانال هم می چید .آذوقه وآب رو پخش می کرد،به

مجروح ها می رسید.اصلاً این پسر خستگی نداشت.گفتم :مگر فرمانده ها ومعاون های دوتاگردان شهید نشدن ، پس از کی داری

حرف می زنید؟

گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ، لباسش اون جوری و چفیه... . داشت روح از بدنم جدا می شد.

سرم داغ شده بود.آب دهانم را قورت دادم.اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم:آقا ابراهیم

الان کجاست؟

گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود وبه ما گفت :تا می تونید سریع بلند بشیدو تا کانال رو زیر ورو نکردند فرار کنید.

یکی ازاون سه نفر هم گفت:من دیدم که زدنش.با همون انفجار اول افتاد روی زمین.این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل

داشتیم و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده ، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.چند سال بعداز عملیات

تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند:

یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که دروسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها

هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی

کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1106
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

میداد

دعوت میکنم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید... آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران . علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا،حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه،خانه ای در اهواز اجاره کرد وهمسرش را هم با خود همراه کرد. یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه... تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی میشد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود.... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود. با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد. بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند

بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...

استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادندو کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر وخبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.

قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنیدکه مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد ،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...

با ناراحتی به معراج شهدا برگشت ودر حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...

"این رسمش نیست با معرفت ها.ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...".گفت و گریست.

دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد" شهدا! ببخشید.بی ادبی و جسارتم را ببخشید...

وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبالش آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکاربوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد .

هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است....با خود گفت: هر که بوده به موقع پول را پس آورده.

لباسش راعوض کرد وبا پول ها راهی بازار شد.

به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد.جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...

گیج گیج بود.مات مات.خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد

که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟آیا همسرش؟

وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ...با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...

جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید.اعتراض کرد که:چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟

همسرش هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود.خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.به خدا خودش بود....

گیج گیج بود.مات مات...

کارت شناسایی را برداشت وراهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد . می پرسید:آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟

نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود.به کارت شناسایی نگاه می کرد.

شهید سید مرتضی دادگر.فرزند سید حسین.اعزامی از ساری.

...وسط بازار ازحال رفت..


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1002
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.